چقدر و چند ازین پرندهها بغلت داری بپروازان همه را من آمدهام
آمادهام
از آسمان کاغذ خالی میبارد آغشته کردی آغشته مرا به خونِ خود
بپروازان حالا
کاش کاش آمد کلاغهای جهان نیستند و آسمان میباراند روحِ تو را بر روی من
چقدر و چند ببینم و هیچگاه سیر نشوم
میآمدهای انگار با غنچهها از گوشهایت هرچه با چشمهایم تو را بخورم سیر نمیشوم
بسیرانم
بگو بپرانَنَدم و دور خود دور تو چرخانَنَدم و دامنهایت را بتکان بریزانم من میوههایم را
که پیش مرگ تو باشم که بوی گردن آهو را بپیچانم به جانم که پیش پیش مرگ تو باشم
ب شکسته با الفِ قد تو میرقصد حالا همه کلمه آن تو میان من بالای ما
چقدر و چند ازین چیزها بغلت داری چقدر و چند
به خودت او گفتی مرا به او در خیالش بغلتان که خوابش با خوابم آید
حرامیانِ رؤیاهایم را بیدار کن که دروازههای زمان باز شده زن و زمان و زبان همسفر
و شهر را خبر نکن که جنونش بر سطح رنگ میساید جنونِ من نگرانیست
مرا به روی انگشتات بچرخان بچرخانم بچرخانممان که هر دو بیماریم
به کجا که برگردی کجا آن کجاست کجا هم نیست
در نهاد زن و شادیی او اوییدن
به گردنِ خود ببوسانم از کجاهایم به ساحل آمدهام حتی هنوز هم غرق طراوتِ نامت
یارم نباش، خودت باشم خودم باش خود پیش مرگِ تو بودن
خبر کن موسیقی را که گرههای انگشتانت به ماه گره خوردهاند
که ناخنات هلال ماه شده چیزی نیست هلالِ ماه در شب واحد بودی چیزی نیست
مرا به سوی خود بتابان بچین، رسیده و نرسیده بچین و پنجره را باز کن
جهان به سوی جهان است ببیندت حالا بچینام
برو به هوا، به هوای اینکه من از پشت پا نگرانت شوم
و آمدی که بیایی بیا و چنگوار منحنیام را بگیر و باز بغل کن بزن که بخواند
بِدَم به من پهلوهایت را و شانههایت را
بتوفانم و برنگردانام و هیچام کن هیچکس نداندمان
و شهر را خبر نکن که این که میگویم جنون نداند
و یادگارم کن به دیوارهای هیچ و بنویسانم
و بگو دیوارها را به زیر پاهایت دراز کنند
خود را به سوی آسمان مثل همیشهها بدرازان کسی نداندمان
من آمادهام.
رضا برآهنی
یک سبد شعر و غزل ...
ما را در سایت یک سبد شعر و غزل دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : abasket-of-lyrica بازدید : 196 تاريخ : پنجشنبه 25 بهمن 1397 ساعت: 7:04