یک روز کامل خودم را مشغول کردم که یادم برود امروز تولد تو است
همه چیز را به بیخیالی گذراندم، به بیفکری محض...
بیدار شدم و فکر تو را از سرم راندم، صبحانه خوردم، به تو فکر نکردم، سرکار رفتم و در راه، خیال تمام روزهای گذشته را از ذهنم پس زدم، لحظهها و دقیقههای روز را با سد محکم "بهش فکر نکن" گذراندم، آخر شب اما دلتنگ بودم، خودم را فراری دادم از هر فکر و خیال باطلی که تو را توی ذهنم بچرخاند، به قلبم ببرد و دوباره به ذهنم برگرداند. من حتی در برابر همین دلتنگی آخر شب هم مقاومت کرده بودم، تا همین لحظه، تا همین دقیقههای ۱۲.۴۰ دقیقه بامداد که خیالم راحت بود دیگر تمام شده است مقاومت کرده بودم،
صدای اسپیکر بلند بود ابی میخواند و باهاش میخواندم دروغ چرا خوشحال هم بودم حتی تولد تمام شدهات را هم یادم رفته بود.
یکهو صدای تو را شنیدم که تمام این مدت حتی یکبار هم جرات نکرده بودم به سراغش بروم
برایم میخواندی
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
و من تکرار میکردم اون تیکه که قشنگ میخونی رو بخون دارم صداتو ضبط میکنم و تو با همان نوای همیشگی آرامت خواندی
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز میبینم و دریا نه پدید است کرانش
من چه میکردم؟مقاومت کل روزم زیر اشکهای قلمبهی شفاف مخفی شد، کاش امشب تمام میشد.
بشنوید
یک سبد شعر و غزل ...برچسب : نویسنده : abasket-of-lyrica بازدید : 46