پنجشنبه ۱۱/خرداد
پارت۱/ صبح شده و در ناتمامترین رابطهی عاطفی تاریخ بشریت هستم نه راه پس دارم و نه امیدی به راه پیش.
پارت ۲/ در کتابفروشی مشغول گپ و گفت هستیم پ کرمش گرفته و عکس بیحجابش را روی پروفایل لینکدینش میگذارد.
آبرام دایی پیرمرد ۸۰ ساله فامیلشان لینکدین دارد و نیم ساعت بعد عکس او را دیده.
پ دو دستی توی سرش میزند و من فقط خدا خدا میکنم کسی نمرده باشد ماجرا را میپرسم و او مات و مبهوت توضیح میدهد آبرام دایی عکسش را دیده.
انقدر میخندم که تمام بدنم بیحس میشود تمام مدت به این فکر میکنم که آبرام دایی ۸۰ سالهی تقریبا بیسواد چرا باید لینکدین داشته باشد.
عصر حجر، قرن ۲۱ ایران امروز ماست.
آبرام دایی ۸۰ساله لینکدین دارد، پ نازنینم بعد از سالها مشاجره و دعواهای بیوقفه با والدینش حجاب را کنار گذاشته اما حالا باید نگران قضاوت و حرف و حدیثهای انتقالی در فامیل باشد.
مدتهاست میگوید بیحجاب شدم، با تعجب میپرسم بیحجاب شدی یعنی روسریت دوسانت رفته عقبتر؟
عملا هیچ درکی از موضوع ندارم.
پ به شدت نگران راپورت آبرام دایی به خانواده است.
سعی میکنم دل گرمش کنم قرص و محکم میگم گورباباش تو که با همه جنگیدی اینم روش.
پ مات و مبهوت نگاهم میکند کمتر از نیم ساعت بعد خودش را جمع و جور کرده محکمتر از قبل میگوید ...لقش.
از جسارتش خوشم میآید.
پارت ۳/ بچهها وارد کتابفروشی میشوند.
دوتا خپلِ وا رفته به همراه مادرشان
بیهدف بین کتابها و اسباببازیها میلولند که چشم یکی خیره میماند روی بستهی اوریگامیها. با هیجان خطاب به من میپرسد کدوم ارزونتره؟
متوجه نگاههای مادرش هستم، گران است و میلی به خریدن ندارد توضیح میدهم که ببین اینها کاغذهای طرحدار معمولیه بیا یه بسته کاغذ رنگی ساده بخر و خودت قیچی کن و باهاش اوریگامی بساز تمام تلاشم را میکنم که ۱۰۰هزارتومان خرید زوری را به ۱۰ هزارتومان خرید ناقابل تبدیل کنم. مادرش گیج شده نمیداند به فکر جیب او هستم یا سود خودمان. همچنان در حین پرسش و پاسخهای بسیار سعی بر توجیحش دارم، به او اطمینان میدهم که ضرر نکرده و با یک جستوجوی ساده در اینترنت میتواند اوریگامیهای خوبی بسازد. پسرکهای راضی و لبخند ملیح مادر دلم را خوش میکند که آدم عوضیای نبودهام.
پارت ۴/ پ اصرار میکند شب را با مترو به خانه برگردیم، مخالفتی ندارم، میدانم اگر از جیبم غفلت کنم حقوق نازنینم به آخر ماه نمیرسد، وسط صندلیها ایستادهایم، بوی گه و عرق میآید از بوی خستگی آدمها در ساعت ۹ شب بیزارم. جو فوتبال همهمهی آدمها را به اوج رسانده، پ سرش توی گوشی من است، برای پیدا کردن خانه همراهیام میکند گاهی بیشتر از خودم دیوار را چک میکند.
۴۰ متری طبقهی سوم ودیعه ۶۰تومن، اجاره ۵ تومن.
پ موبایلم را را روی هوا از توی دستم میقاپد شماره طرف را میگیرد و گوشی را میگذارد در گوشم میگه بپرس به کدوم مترو نزدیکه و لوکیشن دقیقش کجاست ، از بودنش خیالم راحت میشود میدانم اگر نبود هیچ حرفی برای گفتن پشت تلفن با فردی که نمیدانم کیست نداشتم. بوق دوم را که میخورد خانم نشسته روی صندلی به گوشوارهام اشاره میکند، سقلمهای میزند به بغل دستیاش و بلند میگوید گوشوارهاش چه قشنگه عینک ندارم دقیق نمیبینم روش چی نوشته؟
میخواهم جوابش را بدهم که از آنطرف خط یک نفر میگوید بفرمایید؟ خودم را معرفی میکنم: از دیوار شمارتون رو برداشتم خواستم شرایط خونه رو بپرسم...
پ مشغول حرف زدن با خانمهاست، صدای نصفه نیمهشان را میشنوم،
نگاهشان به من است، املاکی پشت تلفن تاکید میکند به خانم مجرد اجاره داده نمیشود.
گوشم با آنهاست، پ میگوید نوشته کاش این مردم دانههای دلشان پیدا بود.
یک سبد شعر و غزل ...برچسب : نویسنده : abasket-of-lyrica بازدید : 48