خلاصه که ما هفت هشت سالمون بود و شاید هیچی هم از سر کردن ناله مرغ و تازه کردن داغ دل نمیفهمیدیم و هرچی که بود فقط همون ریتمی بود که دیگه بر اثر تکرار، خوب در ذهنمون جا گرفته بود.
بزرگتر که شدیم دیدیم نه چیزی بیشتر از این حرفا پشت ریتم و داستان خوابیده .
تو اون سن اولین بار توجهم به تابلوی عکسش که به دیوار خونه خالم نصب بود جلب شد و مکالمه ی دو نفری که فکر میکردن ما خیلی بچه ایم!
اولی: میدونی این کیه
دومی:آره شجریان
و از همون موقع اون عکس و اون تابلو و مکالمه کوتاه رفت توی ذهنم!
بعد ها از اون دست تابلوها زیاد دیدم، توی پارچه فروشی،تعمیری موبایل،جلسات داستان خوانی،ساندویچی، آِینه راننده اتوبوس اصفهان-کرمانشاه و هرجایی که می شد ردی از موسیقی رو بر جان و دل مردم دنبال کرد
چرا که هویت ما زیر لب هایمان بود وقتی که توی کتابفروشی ها و مراکز خرید و آهنگ های پلی لیست آخر شب زمزمه میکردیم در دل و جان خانه کردی عاقبت، هر دو را ویرانه کردی عاقبت...
او بود،در تمام لحظات ما بود در همه ی شب های خوشی که تا خود سحر همنوا باهم مرغ سحر خواندیم و شب های بی تابی را در کنار جای خالی عمومرتضای نازنین آه کشیدیم با لحظه های عمر بی سامانی که سنگین می رفتند و اشک های خون آلودی که دامن رنگین می کردند...حالا امروز تولد اوست، او که جاری بود در ما و ما جاری بودیم در نوایش.
بشنویدش: اینجا
یک سبد شعر و غزل ...برچسب : نویسنده : abasket-of-lyrica بازدید : 246