در باب هیجانات

ساخت وبلاگ

چیزی که در مورد خودم برام کاملا مشخص و روشنه اینه که سعی میکنم همیشه بر احساسات و هیجاناتم مسلط باشم. البته یه وقت‌هایی هم از کنترلم خارج میشه اما بخش خارج شده‌ی ماجرا از کنترلم همیشه بخش مثبتِ خنده‌های بلند و برق زدن چشمام و به وجد اومدن از شرایط خاص بوده و غصه‌های عمیقم نهایتا با دو تا قطره اشک اونم جلوی صمیمی‌ترین آدم‌های زندگیم بوده و بیشترین بار روانی غمگین ماجرا رو درون خودم حل و فصل کردم.

هرجا فهمیدم دارم تو یه کاری (یا ورود به هر رابطه‌ای) گند میزنم عقب‌نشینی کردم و البته شرحه شرحه شدم تا تونستم عقب‌نشینی کنم اما بر خودم مسلط شدم و رفتم یه پله عقب‌تر و این باعث شده فکرهای وسواسی که این جور وقت‌ها سراغم میاد رو بشناسم.

*میدونم مثلا وقتی قفلی میزنم رو ماجرا باید یواش یواش به خودم کمک کنم بپذیرمش و بعد خیلی راحت بذارمش کنار.

حالا این وسط شرحه شرحه شدن خودمو از درون هم اضافه کنید که اصلا طی کردن اون پروسه‌اش برام راحت نیست اما خب اینم به عنوان بخشی از ماجرا قبول کردم که جلوی ضرر رو هر جا با هر مقدار لهیدگی بگیرم منفعته! واقعا منفعته در برابر آسیب‌های بعدش.

مثلا روزای اولی که داشتم تموم نشونه‌هاشو از زندگیم حذف می‌کردم چشمم افتاد به عکسش توی کیف پولم و قلبم مچاله شد همونجا به خودم گفتم خب این چه فرقی با بقیه عکسایی که پاک کردم داره؟ اینم بنداز دور، بعد دیدم نه زمان لازم دارم تا بپذیرم اینم نباید باشه. گذاشتمش سر جاش و دیگه بهش فکر نکردم که دارمش. یه وقتاییم که کیفمو باز می‌کردم یواشکی چشمم بهش می‌خورد اما می‌دونستم دقیقا توی همون پروسه‌ایم که باید بگذره و بعد به این باور برسم که اینم دیگه نباید باشه.

امشب در حالی که داشتم کیفمو مرتب می‌کردم دیدم خب دیگه لازم نیست اینم داشته باشم در حالی که خورده‌های عکس کف دست عرق‌ کرده‌ام خیس خورده بود. پرتقالمو پوست گرفتم و خوردم و بعد به مشکلات موبایلی ناااتمام مامانم جواب دادم، شبکه‌های تلوزیونو بالا پایین کردم و بعد در حالی که داشتم تقاله‌های چای و باقی ماجرارو خالی می‌کردم تو سطل زباله مشتمو باز کردم و همه‌ی جزئیاتی که یه روز برام ارزشمند‌ترین بخش زندگیم بودن رو خالی کردم تو سطل و یه لحظه فکر کردم دیدی همچین کار سختی هم نبود؟ حالا اگه همون شیش ماه پیش این کار و کرده بودم تا دو سال اینده داشتم خودمو تیکه تیکه می‌کردم :)))

متاسفانه حالا دقیقا توی روزاییم که از چند جهت دارم به خودم زمان میدم که بتونم مسلط باشم بر شرایط و هیجاناتمو جوری کنترل کنم که کمترین مقدار آسیب رو به خودم و دیگران وارد کنم. گاهی فکر می‌کنم آیا واقعا می‌ارزه انقدر که دارم در این پروسه روی خودم کار می‌کنم تا بتونم در آرام‌ترین شکل ممکن با واقعیت هر مسئله‌ای کنار بیام؟ اونی که در لحظه خشمشو کاملا بروز میده داد و فریاداشو میزنه و به خودش و شاید هم دیگری آسیب بزنه حس بهتری داره؟ من چقدر می‌تونم نزدیک باشم به اون حالت؟

واقعا نمیدونم! اما **هیجانی تصمیم نگرفتن و بعد هیجانی عمل نکردن همیشه یکی از اصل‌های مهم بوده برام و شاید همین باعث شده برای دیگران گوشه‌ی امن و آرام و عاقلی به نظر برسم.

شما برام بنویسید چقدر خودتونو میشناسید در این‌جور موارد و چقدر مسلطید بر هیجانات مثبت و منفیتون؟ اصلا فکر می‌کنید بروز دادنش به هر شیوه‌ای مناسب‌تره یا حل کردنش با همه تعارضاتش در درون خودتون؟

*مثلا یکی از عواقب گریبان‌گیر اخرین تصمیم هیجانیم اینه که نصف شب‌ها از خواب می‌پرم و انقدر بهش فکر میکنم که دیگه خوابم نمی‌بره بعد تصمیم میگیرم بیام تو بلاگفا ثبتش کنم بلکه حداقل درس عبرتی باشه برای موارد و شرایط بعدی:))

** حتما یه وقت‌هایی هم هیجانی تصمیم گرفتم اما تا متوجه شدم دارم گند می‌زنم سعی کردم خودمو عقب بکشم و چیزی که میگم دقیقا برای همین زمان به بعده!

یک سبد شعر و غزل ...
ما را در سایت یک سبد شعر و غزل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abasket-of-lyrica بازدید : 84 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 15:20